دلنوشته های تنهایی من

 

سنتور خاک خورده در کنج اتاق، ریتم سادگی هایم را در یک هارمونی اشک مینوازد .

عکسهایم شکسته شده اند و دستهایی برای پنهان شدن احساس سرد من ،

کلمات را یک به یک میشمارد. انتظار، دلتنگی، بغض و یک استکان قهوه تلخ نقش بسته است بر

تار و پود این کلبه کوچک ولیکنبا اشکهایی بزرگتر از قطره های باران نشسته بر پنجره .

فقط ساده خواهم نوشت : سکوت شب فراموش خواهد شد در یک ذهن مسموم از عاریت عشق

تو در ارتعاش خاطرات به خاک نشسته ام قدم هایت را آهسته بردار، مبادا کسی فراموش کند

اینجا قهوه را هرگز شیرین نمی نوشند. قهوه چی خاطراتم را صدا میزند

و من یک استکان قهوه تلخ دیگر....

بنویسید : جز وحشت از سکوت شب، عشق را به بازی میگیرند آدمها و فراموش میکنند

قدمهایی که به ضیافت یک قهوه تلخ برداشته ایم ....

ضجه های ویرانی من را آهسته بنواز سنتور شکسته من .
 اینجا دستها را باید پنهان کرد مبادا هرزگی را میان انگشتهایت جا بگذارند
مسافرانی که آهسته قدم میزنند بر سنگفرش دوست داشتن.
من از حقارت عشق سکوت کرده ام . اینجا یک روزمرگی زیبا
خواهد بود برای نوشیدن تمام قهوه هایی که فراموش کرده ایم.
خاطرات دلتنگی، لیوان ها را میشکنند، چیزی جز یک لبخند ملیح
بر جای نمیگذارند این لحظات و من درحسرت نگفتن دوستت دارم ها
در آغوش بی کسی هایم میسوزم . انتظار و باز هم سراب یک آغوش بی پناه
مرا خسته میکند. دستهایت چگونه مینوازند ریتم تنهایی مرا .

 

 قدمهایت مرا سیراب میکنند از حجم نبودن هایت و آرام تر از هر بهانه ای به آغوش

 نزدیک میشوم . نمیدانم قصه هایم را باید از میان ترانه های مجنون بی لیلا خواند یا تنهایی

تو را در کتاب لیلای بی مجنون آرام زمزمه کرد. ثانیه ها فراموش میشوند در فراسوی زمان

و ما خیابان های شهر را پر از یادگاری های بی بهانه میکنیم . سنگفرش ها، قدم هایمان را

 میشمارند و لمس دستانمان را حرارت میبخشند و گریه هایمان را بیصدا دفن میکنند.

دقیقه ها، غروب را برایمان نقاشی میکنند و رسم میکنند خط لبهایت را رو لبهای سرد من

و چه آسان مرا به آتش میکشانند. اینک زمان توقف کرده است در پشت یک خوشبختی .

اشکها و لبخند ها ، آغوش و نوازش و لمس یک بوسه مرا به سمت خداحافظی میکشانند

در این ثانیه ها . چقدر دلگیرند کلمات خداحافظی ...! مثل گریه می مانند

اینجا فصل گریه است و من در انتظار لیلای بی مجنون قصه ها هستم

 

در نبودن او شرمسار ترانه های بی زمزمه مانده ام و در رخوت معصومانه این سکوت شب،

آرام و آرامتر به انتها میرسم و بیصداتر از هر بغضی صدایش خواهم زد . در این آوردگاه

انتظار، از فراسوی زمان مرا به تلخی کلمات میکشاند و گریه هایم را بر چشمهایم

جراحی میکند این بغض زخمی و من ابلیس ترین ترانه احساسم را به مرداب رسوایی

خواهم کشانید. زورق خستگی هایم در سراشیبی مرگ برافراشته شده اند. چه کسی خواهد

توانست شاپرک های خاموش را در پایکوبی دلتنگی های من آرامش ببخشد. اینجا سکوت شب

است. تاریکی، ترس رفتن نیست. نبودن مرا اینگونه خاموش و بیصدا کرده است .

چه کسی نیست .....؟  کسی چرا نمیخواند ترانه های انتظار را ....!!

من از انتهای مرگ هراسی ندارم . از این می هراسم که کسی نبودنم را ساده فراموش کند...

بیا غروب گورستان را به نظاره چشمانت بکشان که چگونه در این سروده های زخمی خون

میبارند و تو هنوز باور نداری اینجا کسی رها نمیشود از حس سرد زمستان در

بی پناهی یک خاطره . اینجا خاطره هایت را به آتش میکشانند، عشق را به سخره میگیرند

و تنها حس شوم مردن را در قلب تو جلا میبخشند. روی نیمکتهای خالی از بودنت

برگهای ریخته را میشمارم و شهر تو شهر غمگین تنهایی من میشود. اینجا هزاران

روح خواب آلوده مدفون شده اند در پشت قدمهایم و من آرام گریستن را به تماشا

گذاشته ام .ببار ترانه دلتنگی، تکرار کن قصه تنهایی و آرام بمان

در کنج خیابان خلوت شهر، میخواهم قاب عکسهایت را در آغوش سرد

و بی روح تن تو نقاشی کنم. اینجا کسی حتی به چشمهایم نگاهم نکرد کسی مرا

در آغوش نگرفت. اینجا دوست داشتن هم منجمد میشود...

 

تمام خاطرات یک شب بارانی، اندیشه ویرانگر مرگ را در سکوت شب من، به دست تو

خواهد سپرد. دیواره های خشتی احساس من، به دست کوچه های بن بست شهر

سپرده خواهد شد تا تنهایی های مسافران این شهر خیالی را مزین کند بر

غریب ترین گذرگاه اشک و سکوت زمان. میدانم شبی سکوت من هم خواهد شکست .

چه غمگینانه تسلا میبخشم روح زخمی خود را ....

سکوتم را شنیدی....؟

 

فریاد استخوان هایم نشسته است در چشمهای به هرز رفته ام، اما هنوز خاطره ها در

ذهن کلمات به جای مانده است و من اسیر خط خطی های یک احساس بی پایان شده ام .

مستی کدامن شب ، شیون های کدامین بغضِ دلتنگ و خود زنی کدامین شهوت،

مرا به بیراهه های شهر رسانیده است که از انتهای دهلیزهای متروک و بن بست های

همیشه تاریک، تمثیل عشق را در خود میشکنم

مبادا بگویند عاشق است و عشق را اینگونه میخواند............

اینجا پرواز را هرزگی می نامند و شهوت را میپرستند. اینجا خط مشق تنهایی من،

 خط خطی شده است

و کسی سکوت شبم را نمیشکند...

به کدامین دلواپسی و انتظار میشود پاسخی به دلتنگی های شبانه خویش داد.

این سکوت دیگر سهم من نیست بگو که چقدر شکسته ام ...

تو عاشقانه ترین زخم را بزن بر تن خسته و پیکره من و ببین چگونه ترانه ای دیگر سروده

خواهد شد . اینجا سهم من، گناه پاکترین احساس عاشقانه خواهد بود .

چه کسی باور خواهد کرد.... اشکهایم خواهد آمد بی آنکه دستهایت نوازش گر شانه ای باشد.

ثانیه به ثانیه در بیقراری هایم عذاب خواهم کشید

برای قدمهایی که تا مرز دلتنگی برداشتیم در شهر تنهایی من . اشکهایت را در شهر من جای مگذار

چیزی بگو خاطره، مگذار اشکهایم غوطه ور شوند در چشمهای سیاه من .
تمام دلخوشی ام، پرسه زدن در ثانیه های بی انتظار خاطرات است .
لاشه های عزا را در خاک خاطرات خویش پنهان میکنم و میگذرم بیصدا تر از
سکوت شب خویش، مبادا کسی ترحم را هدیه ببخشد به تنهایی من.
با پای برهنه در تک تک خاطره ها قدم خواهم زد. گریه های بیصدا،
اشکهای خون آلود و بغض های به گل نشسته در ساحل خاطرات را
در پشت این نوشته های متروک ذهن، به دار تنهایی میاویزم.

به آرامش من لبخند میزنند بی آنکه در تنهایی من سرک

کشیده باشند. چه کسی میخواهد خاطرات را در سکوت شب من

به سنگسار یک بغص بیصدا برساند..

 

 

 


 

 آتشی از نگاهت می خواهم !

سالهاست که این نخ سیگار در دستم خاموش است

اين سيگار که ميکشم

همان فرياد هايي است که نميتوانم بزنم

همان حرفهايي که جراًت گفتن به کسي را ندارم

همان دلتنگي هايي که روز به روز پيرم ميکند

همان خاطراتيست که نه تکرار مي شوند و نه فراموش

همان تنهايي هاي که کسي پرش نمي کند

همان درد هايي که درمان ندارند

سیگار بعدی را روشن میکنم
کامی از لبش میگیرم
بجای لبهایی که چندی است نبوسیده ام
انگشتانم بوی تند سیگار میگیرند
همان انگشتانی که همچو باد
جنگل موهای تورا نوازش میکردند
دیگر این اندام سوزان تو نیست که مرا احاطه کرده
دود سیگار است و بس
سیگارم که به آخر میرسد
لبم را میسوزاند مانند بوسه ای
که تو هنگام خداحافظی به آن تقدیم کردی

اولین باری که عشقم فهمید سیگار میکشم ،مثل بارون بارید . .  

با گریه قسمم داد ” توروخدا دیگه نکش توروخدا ترکش کن ” صداش تو گوشمه هنوز !
اما من هنوزم که هنوزه دارم میکشم . . .

آخه چون اونم قسم خورده بود ، که ترکم نکنه ولی رفت

سیگار که نمیکشم هوس و بوی سیگار در سرم غوغا میکند . . .
سیگار که میکشم بوی تو در سرم میپیچد . . .
آخر همه جا به تو می رسم !

با اینکه میدانم دیگر هیچ گاه به تو نمیرسم 

کبریت بکش تا ستاره‌ای به شب اضافه کنیم

و خیره شو به مردمان تنهایی که در آسمان سیگار می‌ کشند

.

.

.

این بار سیگار را بکش، از طرفی که می سوزد ؛ تا بدانی چه میکشم

خاطرات کهنه ...
ذهن بیمار ...
سیگارِ روشن .... دنیا میشود ماله من با کام یک
کام دو .... عمیق ... سنگین ... تصویر مبهم ....
کام سه .... ســـــــکــوت !
کام بعدی ....کام مرگ ... یاد تو ...کام حبس گام آخر پای قبر

نصفه خاموش ... سکوت محض!

هرکجا دردم سنگین تر شد....!

سیگارم را سنگین تر کشیدم....!
 
میدانم روزی فرا خواهد رسید که دیگر سیگارهم به سنگینی دردم تعظیم کند!
 
 
پک هایی که به سیگار میزنم از یادآوری خاطرات تو نیست...
نیکوتین.. مرا بهتر از تو درک می کند و آرامم می کند...
بهتر می داند کام گرفتن حرمت نان و نمک دارد...
 
 
مــــرد کــه باشـــی
تنهـــایــت کــه بگـــذارنـد
اعتـــــــراضـی نخواهـــی کـــرد.
تنهـــائیـــت را هــــم، پـُـــــر نخــــواهـــی کــــرد.
فقـــــط بـه وقــــارت افـــــزوده خــــواهـــد شـــــد
و می شــــــود بـــــزرگی را در اعمـــــــاقِ نگاهــــــت دیـــــد
 

شبیـــه کسـی شده ام

کــه پشت دود سیگــارش با خود می گویــد :

بایــد تـَرکـ کنـــم !

ســیگــار را...

خانــــه را...

زندگـــی را...

و باز پُــکــی دیگــــر می زند...

 
سیگار بهـانه است...
برای به آتش کشیدن ذره ذره ی التهاب فروخفته ی درونم ...
لعنـت به این تاریکی ...
درد های آتش گرفته ی مرا فـاش میکند ...!
همه این جا خـواب اند
حتی خیـالت ...
و من باز عمیق تر پـک میزنم ...
تا خاکستر کنم رویاهای بر باد رفــته ام را...!  
  
سیگار...!
یار تنهایی من...!
یه نیمه شبــــــــــــــ دیگــه . . .

منم و هجوم افکارم . . .
سیگار روشن ؛ اتاق تاریک ! این بهترین تضاد زندگیمه . . .
پکـــــــــــ میزنم به سیگـــــــــارم . . .
بازهم منم و دنــیـــای مجازیم ,
...
به این فکر میکنم که دنیای مجازیمم غمگینه . . .
اما نه اینجا مجازی نیست !!
اینجا پره از آدمایی که هرکدومشون یه دنیــــــــان . . .
خیره به سیگارم میشم ؛
یاد تک تک متن هایی که درموردش مینویسم میوفتم . . .
یاد آدمایی که چقدر افکارم ناخواسته بهشون شبیه هست . . .
سیگارم نکشیده خاکستر شد . . .
اما هنوز بوش تو فضا مونده ؛
چند نفس عمیــــــــق خیــــــلی عمیـــــــق . . .
من هستم و شبـــــــــ و سکوتــــــــــــ و تــنـهایی . . .
من هستم و شبــــــــ و سکوتــــــــ و سیگار
 
 
 
 
کاش میمردم
وکبوتران گریه ی مرا نمی دیدند
کاش کسی صدای شکستن دل مرا نمی شنید
و یا کاش کسی دل مرا نمی شکست
کاش میمردم
تا شاید دیگر کسی از من دلگیر نمی شد
یا من دیگر کسی را رنج نمی دادم
و کسی دیگر مرا نمی دید
و مرا لمس نمی کرد
کاش میمردم
چون بودنم مثل نبودنم است
خنده ام مثل گریه ام است
وعشقم مثل آزارم
کاش میمردم
 
گریه کن مرد ، مگه از سنگه دلت
گریه خوبه ، وقتی که تنگه دلت
گریه کن مرد ، گریه خالیت می کنه
گاهی اشک حالی به حالیت می کنه
گریه کن مرد ، وقتی از غصه پری
وقتی از عالم و آدم می بری
گریه کن مرد ، جای بغض تُو گلوت
رد شو از پیچ و خمای روبروت
گریه بد نیست ، آخر حادثه نیست
گریه کن که اشک مرد، فاجعه نیست
بسّته مرد، دلتو راحت بذار
خیلی سخت نیست، خم به ابروهات بیار
این غرورت مرگ و تاراج تویه
گریه کن مرد ، گریه معراج تویه …
 
 شهر من غربت....! 

      دیارم بی کسی....! 

      اندکی بالاتر از دلواپسی.....! 

      چند متری مانده تا آوارگی.....! 

      ده قدم بالاتر از بیچارگی....! 

      جنب یک ویرانه میپیچی به راست....! 

      میرسی درکوچه ای کزآن ماست....! 

      داخل بن بست تنهایی و درد.....! 

       هست منزلگاه چند دوره گرد....! 

      خسته و وامانده از این ماجرا.....! 

       در همان اطراف میبینی مرا.....! 

من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم....! 

درعصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! 

خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو!  

کلبه ی غریبی ام را پیدا کن 

کنار بیدمجنون خزان زده و کنار مرداب ارزوهای رنگی ام! 

در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو 

حریر غمش را کنار بزن!  

مرا می یابی.....

 

غُصه هایت زودتـر از خـودت،قـَد می کِشــند،
دَرد هـایت نــیز!

غــافل از آنکه لبخــندهـایت را،
در آلبــوم کـودکــی ات جــا گــُذاشتــی.....

 

دگر نمیگویم گشتم نبود...! 

نگرد نیست....! 

صادقانه میگویم.....! 

گشتم بود....! 

ولی مال من نبود....! 

 

رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند.....!

همراه کسانی بودم که همراهم نبودن.....!

وسیله کسانی بودم که هرگز آنها را وسیله قرار ندادم...!

دلم را کسانی شکستند که هرگز قصدشکستن دل آنها را نداشتم....!

و تو چه دانی که عشق چیست.....؟

عشق .....:

سکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوتی است در برابر همه اینها....!

مجــــــــــــــــــــــــــنون......!

به قصه ات برگرد....!

همه فاحشه ها لیلی شده اند اینجا........!

 

در ساحل کنار دريا ايستاده اي

هواي سرد ، صداي موج

انتظار ، انتظار ، انتظار ...

به خودت مي آيي

يادت مي آيد ديگر نه کسي است که از پشت بغلت کند

نه دستي که شانه هايت را بگيرد

نه صدايي که قشنگ تر از صداي دريا باشد

اسم اين تنهايي است ...

نمـی بخشمــت بــه خــاطـر تمــام خنــده هــایــی

 کـه از صــورتــم گــرفتــی بــه خــاطــر تمــام غــم هــایی

کــه بــر صــورتــم نشــانــدی نمــی بخشمــت بــه خــاطـر

دلــی کــه بــرایــم شکستــی بــه خــاطــر احســاسی

کــه بــرایــم پـــر پـــر کــردی نمــی بخشمــت بــه خــاطــر

زخمــی کــه بــا خیــانــت بــر وجــودم تــا ابــد نشــانــدی  

افسوس که کسی نیست........
افسوس که کسی نیست تاگذشته های پرملالم را از من بگیرد
وآینده ای پراز شادی را به قلبم هدیه کند
افسوس که کسی نیست!
تا بار فراق وجدایی را از دوش من بردارد
وکوله باری از محبت خویش را جایگزین آن کند
افسوس که کسی نیست.......
از من بخواهد ناگفته های قلبم را که عمریست خاک خورده سینه ام شده است را برایش بازگو کنم
ودر پاسخ عشق بی پایانش را نثار دل بیمارم کند!
افسوس.........
افسوس که در این روزگار کسی نیست
جز سکوت وتنهایی و دلتنگی که عمری گوشه نشین قلبم شده اند
وهروز غم را با دلم همخوانی می کنند.
 
به شانه ام زدی که تنهائیم راتکانده باشی

به چه دل خوش کنم؟

تکاندن برف از روی ادم برفی!
 
برایــش نوشتــم: "" بــه امیــد فــردای بهتــر""

دو هفتــه بعــد شنیــدم ازدواج کــرد...

بعــدهــا فهمیــدم آن روز

" الــف" " فــردا " را یــادم رفتــه بــود بنویســم ...!

 


بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم
در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر كن
لحظه ای چند بر این آب نظر كن
آب ، آیینه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كنی ، چندی از این شهر سفر كن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كنی از آن كوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم
 

شب که او خندان و سر خوش
سرمه بر مژگان خود پاشد
تا به شادی چهره خود را برای تو
و شاید اشتیاق تو بیارآید
چشم من همچون یتیمی داغ دیده
بالشم را می کند از اشکهایش خیس
حسرتی بالاتر از این هست؟!
شب که با سر پنجه هایش
می نوازد تار زلفت را
پنجه هایم با جنونی رنگ حسرت
گیسوانم را کشد نالان،
او میان شور شیرین هوس
لب به روی گونه هایت می نهد آنگاه
بوسه باران می کند سر تا به پایت آه...
می پرستد شور چشمت
می ستاید گرمی آغوش امنت...
من کنار بستری خالی به امید پناهی گرم
پتوی دیگری بر روی آغوشم کشم
تا که شاید گرم گردد پیکر یخ بسته ام
حسرتی بالاتر از این هست؟!
شب که او بر روی بازو های قدرتمند تو سر می گذارد
تا که حتما با خیالی راحت و خوش
خواب را مهمان چشمانش کند
من درون بستر تنهاییم لحظه هارا می شمارم
تا که شاید زودتر صبح گردد
حسرتی بالاتر از این هست؟!
شب که او در خواب هفتم آسمانها را بپیماید
من چو یک دیوانه می غلتم
نمی آید سراغم خواب
جای بوی عطر و دود تلخ سیگارت ،
کنار بستر من بوی مرگ و ناله و اندوه می آید
بغض تلخم می شود هق هق
حسرتی بالاتر از این هست؟!
شب که من با آرزوی مرگ سر به بالین می گذارم
او به شوق با تو بودن در طلوعی نو بیارامد
من چه تنها و غریب و عاشقم هر شب...
حسرتی بالاتر از این هست؟!
یک شب آخر... جای او ، من...
آرزویی خوشتر از این هست؟!
 
نمی خواهی مرا اما، نمی گویی به من هرگز
چرایش را نمی دانم!
نمی خواهی که حتی دل نگاهش را
به چشمان تو اندازد
نمی خواهی کنار من قدم برداری و حتی
نمی خواهی که نامت بر زبان آرم
نمی خواهی مرا اما، نمی گویی به من هرگز
چرایش را نمی دانم!
نمی خواهی که حتی لحظه ای در فکر من باشی
نمی خواهی که اشکم را بریزم پیش پای تو
نمی خواهی که دست سرد من باشد
انیس دست گرم تو
نمی خواهی مرا اما، نمی گویی به من هرگز
چرایش را نمی دانم!
ولی من خوب می دانم
که تو هرگز نمی خواهی مرا گرچه،
چرایش را نمی دانم!!!

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد
به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
 
شك ندارم دوباره با او باز
گوشه اي گرم گفتگو هستي
دست او را گرفته اي در دست
خوش به حالش كه مال او هستي

شك ندارم غروبها ديگر
چون دو عاشق كنار هم هستيد
نيست هرگز غروبتان غمگين
چون به هم بي بهانه دل بستيد

گفته بودم كه بين من يا او
انتخاب كن يكي و بعد بگو
از نگاهم فرار مي كردي
آخر اما يواش گفتي او

شك ندارم كه در كنار تو
روزگارش پر است از شادي
خوش به حال دلش شود چون كه
اين تو هستي كه دل به او دادي

اين غرور من است در اين شعر
مي شود خط خطي به آساني
ميچكد روي دفتر شعرم
قطره اشكم چه تلخ و پنهاني

من خودم گفتمش كه آزادي
تا كه دنيا به ميل او گردد
مرگ من را خدا ميسر كن
گر بخواهم كه بازبرگردد

مي خراشد چه سخت روحم را
اين كه بي تو چه قدر بدبختم
مانده ام در تظاهر اين كه
با فداكاري ام چه خوشبختم
 
من پذيرفتم كه عشق افسانه است
اين دل درد آشنا ديوانه است
مي روم شايد فراموشت كنم
با فراموشي هم آغوشت كنم
مي روم از رفتن من شاد باش
از عذاب ديدنم آزاد باش
گرچه تو تنها تر از ما مي روي
آرزو دارم شبي عاشق شوي
آرزو دارم بفهمي درد را
تلخي برخورد هاي سرد را
می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی
می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
می رسد روزی که شبها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی
 


کورش فرزند کمبوجیه و ماندانا بر پدر بزرگ خویش استاگ شورید و پادشاهی ایران را در دست گرفت و دودمان هخامنشیان را بنیاد نهاد.

در سال 546 قبل از میلاد , کراسوس شاه لیدیا با اندیشه پیروزی بر سرزمین پارسیان یورشبر ایران زمین را آغاز کرد. وی پیش از یورش, از کاهن معبد دلفی در یونان در زمینه یورش به پارسیان نگر(نظر)خواهی کرد و کاهن به او وعده داد که....

لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید..

 


ادامه مطلب

 

بغض تنهایی ام شکست ....
امشب بغض تنهایی من دوباره می شکند ...
 چشمانم بس که باریده دیگر حتی تحمل نور مهتاب را ندارد ...
آخ که چقدر تنهایم ...
دل بیچاره ام بس که سنگ صبورم بوده خرد شده
 و انگشتانم بس که برایت نوشته خسته شده است ...
رو به روی آینه نشسته ام آیا این منم ؟
 شکسته .... پیرتنها....
تو با من چه کردی ؟
 شاید این آخرین زمزمه های دلتنگی ام باشد
و دیگر هیچ نخواهم گفت ....
اما منتظرم
 انتظار دیدن دوباره ی تو برای من زندگی دوباره ای است ...
پس برگرد ... عاشقانه برگرد
...برای همیشه برگرد

هيچ کس ويرانيم را حس نکرد...

وسعت تنهائيم را حس نکرد...

در ميان خنده هاي تلخ من...

گريه پنهانيم را حس نکرد...

در هجوم لحظه هاي بي کسي...

درد بي کس ماندنم را حس نکرد...

آن که با آغاز من مانوس بود...

لحظه پايانيم را حس نکرد
 

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

اما افسوس که هیچ کس نبود ...

همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...

آری با تو هستم ...!

با تویی که از کنارم گذشتی...

و حتی یک بار هم نپرسیدی،

چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!

خوانده بودم که بی عشق زندگی معنا ندارد.خوانده بودم که

 بی عشق وجود آدمی مفهومی ندارد.خوانده بودم که تا

عشق نباشد محبت و صفا و صداقت هرگز میانمان حکم فرما

نمی شود و خیلی های دیگر که از عشق خوانده بودم که

واقعیت نداشت . شنیده بودم اگر در راه عشق دل نهی یار

سر می نهد که افسوس این چنین نیست . چقدر غریب

مانده ایم میان باورهایی که خودمان آنها را به وجود آورده ایم.

عشق یک باور است که سر چشمه اش را تنهایی و غم

بوجود می آورد. کاش تیری از آسمان می آمد و سینه ی

عشق را می شکافت تا چهره ی واقعیش را نشان دهد .

زیر بار عشق خمیده شدم و شنیدم صدای شکستن حرمت

دلم را و مردنش را احساس کردم با تمام وجودم.حس کردم

که این تن خسته دیگر تحمل ندارد و این ظاهر اوست که با

هر سازی کوک می شود و می رقصد. عشق بازیچه ی

دست کسانی شده که از هیچ دنیا فهمی ندارند و فقط

سرگردان میان تهی خویش بنام عشق می گردند. من

سینه ام را شکافتم تا بدون هیچ حاشیه ای عشقم را هدیه

کنم و در تاریکی های درونم روزنه ای از نور باز کردم و

عشق را خورشید تابنده  تاریکی ها کردم ولی افسوس که

سایه ی تاریکی آنقدر سنگین بود که خورشید را در میان

خودش گرفت و برای همیشه محو کرد و مرا در عین بودن

به نبودن مبدل کرد . هستم اما نیستم . بیدارم اما خوابم و

زنده ام اما برای آن مرده .آری نگاه حقیرانه اطرافیان از

سکوت عشق سنگین تر است آنقدر که من هم باور می کنم

عشق کلمه ای خیالیست که من و ما برای او بازیچه ای

بیشتر نیستیم. همه چیز را در مورد عشق شنیده بودم

 جز اینکه عشق حقیرانه ترین رابطه میان بشر است برای

دوست داشتن و بودن در کنار هم .من روزی سفر می کنم و

نمی گویند فلانی عاشق واقعی بود آنها مرا مجنون

 می پندارند نه عاشق.

چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید
و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و
به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی‌ ، حس کنی هنوزم دوسش داری

چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش
همه وجودت له شده ....

چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی
اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی....

چه قدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک
گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوزم دوسش داری .......

چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی
و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب
بگی : گل من باغچه نو مبارک

روزگار همچنان می گذرد تازیانه اش را بر اندامم هنوز احساس میکنم
 
سنگینی بارش شانه هایم را خرد کرده
 
هر ثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را می شنوم
 
سکوت میکنم و دم نمی آورم شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستم
 
امید هایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل می شوند
 
باز دل سوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره
 
هر روز با این آرزو بر می خیزم و هر شب آرزوی سوخته ام را در دلم دفن می کنم
 
وای از آن روز می ترسم
 
می ترسم از آن روز که در قبرستان دلم جایی برای دفن خاکستر آرزوهایم نباشد
 
نمی دانم دیگر آن روز چه باید کرد ؟؟؟؟؟
 

کاش بودي تادلم تنها نبود
تا اسير غصه ي فردا نبود
کاش بودي تا براي قلب من
زندگي اينگونه بي معنا نبود
کاش بودي تا لبان سرد من
قصه گوي غصه ي فردا نبود
کاش بودي تا نگاه خسته ام
بي خبر از موج و از دريا نبود
کاش بودي تا دو دست عاشقم
غافل از لمس گل مينا نبود
کاش بودي تا زمستان دلم
اين چنين پرسوز و پرمعنا نبود
کاش بودي تا فقط باور کني
بعد تو اين زندگي زيبا نبود
.
.
کاش
.
.
کاش اي تنها اميد زندگي

ميتوانستم فراموشت کنم

يا شبي چون آتش سوزان دل

در لهيب سينه خاموشت کنم
كاش احساس نياز ديدنت
از وجودم چون وجودت دور بود
در دلم اتش نميزد ان نگاه
كاش ان شب چشمهايم كور بود

کاش آن شب در گلستان خيال

اي گل زيبا نميچيدم تو را

تا بسوزم در خيال آرزو

کاش هرگزنميديدم تو را
 
وقتی تو خودت گیر می کنی
وقتی همه چیز برات میشه یه سوال !
وقتی توی تکرار صحنه ها اسیر میشی
وقتی اونقدر خسته میشی که حتی از فکر کردن به فکر کردن هم بیزار میشی
وقتی کسی نیست که بفهمه چی میگی
وقتی مطمئنی ! اونی که امروز می آد فردا میره ..
وقتی مجبوری خودتم گول بزنی
وقتی حتی شهامت خیلی چیزها رو نداری !!!
وقتی می دونی هیچ کس و هیچ چیز خودش نیست
وقتی می دونی همه چی دروغه
وقتی می دونی که نباید به هیچ قول و قراری ! اعتماد کنی
وقتی می فهمی که نباید می فهمیدی ..
وقتی روزگار یادت میده که باید سوخت و ساخت
وقتی می خندی به اینکه کارت از گریه گذشته
وقتی قراره هیچ چی جای خودش نباشه
وقتی منتظر یه اتفاقی و اون اتفاق هیچ وقت نمی افته ..
وقتی نباید اونی باشی که هستی
وقتی بهت می فهمونن دوست داشتن یه معاملست !
وقتی تو رو بخاطر صداقتت محکوم می کنن
وقتی خوشحال میشن که غرورت بشکنه
وقتی حرفاتو فقط دیوار می فهمه ! ...
وقتی................................
میشی مثه من

گفته بودی سهراب....!
(بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است)
ولی از خستگی عشق چه میدانستی؟
شوکرانش را آیا هرگز به تو قطره قطره نوشاندنش کس؟
شده یک بار به جز گرمی عشق به غم سردی آن هم برسی؟
سردی عشق چیز ویرانگر بی احساسی است
در همه زندگی ات داشتی لحظه ی بی توصیفی؟
سهراب عشق جز چهره گل، آب، درخت
چهره ی دیگری هم دارد
عشق سنگی است که زیبایی را در نگاهم چه حقیرانه شکست
سهراب.....! عشق را گرچه من تجربه اش کردم و شربتش را نوشیدم
گر تو هم تجربه اش میکردی شاید چنین میگفتی:
(بدترین درد رسیدن به نگاهی است که در سردی عشق رنگ خود باخته است)


بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...
منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم
 و هر لحظه بی آنکه تو بدانی
 برایت آرزوی بهترین ها را کردم...
بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..
.نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...
.بی آنکه خود خواهان آن باشی...
بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...
چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید
 هنگام دیدن چشمانت....
بعد از مرگم گرمای دستانم را  حس نخواهی کرد..
.دستانی که روز وشب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...
بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....
صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد
 تا بگوید
:"دوستت دارم"
بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....
خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود
و امید چشم بر هم گذاشتنم....
بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...
رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست
تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....
بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...
.باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...
بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...
.نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...
بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...
.تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...
.نوشتم:"دوستت دارم"
و
 نوشتم:"تو نیز دوستم بدار"
بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود....
روزی به خاک بر می گردم
 سال هاست مرده ام و فراموش شده ام...
روزی که ره گذری غریبه
 گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی آن حک شده است...
ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...
قبر را روی آن قرار خواهد داد...
روی تپه ای که دور از شهر است
 و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...
آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم
 که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد...
.من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام... .
به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد...
بعد از مرگم  چه کسی
فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند؟

بعد از مرگم چه کسی
با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید؟
بعد از مرگم چه کسی
گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند؟
بعد از مرگم چه کسی
برای نبودنم بی تاب و نا آرام میشود؟
بعد از مرگم چه کسی
به یاده سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا؟
بعد از مرگم چه کسی … ؟!
 
روي قبرم بنويسيد کبوتر شد و رفت

زير باران غزلي خواند ، دلش تر شد و رفت

چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا سم ؟!

آنقدر غرق جنون بود که پَرپَر شد و رفت

روز ميلاد ، همان روز که عاشق شده بود

مرگ با لحظه ی ميلاد برابر شد و رفت

او کسي بود که از غرق شدن مي ترسيد

عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد

عاشقی ساده که يک روز کبوتر شد و رفت...
 

در این خانه ی متروکه ی ویران را کسی دیگر نمی کوبد
 
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم
 
و من چون شمع می سوزم
 
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
 
و من گریان و نالانم
 
و من تنهای تنهایم
 
درون کلبه ی خاموش خویش اما
 
کسی حال من غمگین نمی پرسد
 
و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم
 
درون سینه پر جوش خویش ، اما
 
کسی حال من تنها نمی پرسد
 
و من چون تک درخت زرد پاییزم
 
که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او
 
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند...
 

می خواهم برای لحظه ای بمیرم....می خواهم لحظه ای از درونم به
بیرونم رها شوم تپش قلبم متوقف شود...روحم را به پرواز میان سیاهی
و سفیدی دعوت کنم فرشته مرگ را به بازی با تک تک نفسهایم  دعوت کنم
 
آخ كه چه حالي دارد دل كندن از تو اي دنيا....تويي كه همه  چيزم را
گرفتي....كودكي ام ...معصوميتم...نوجواني ام....واكنون جواني ام رانشانه
رفته اي....بي وفا مگر باتوچه كرده ام كه بامن اينگونه مصاف ميكني؟هرآنچه
خواستي گرفتي....تصاحب كردي...هرآنچه را دوست داشتم ودلبسته اش
 بودمباخودبردي....هرآنچه راخواستم وبرايش تلاش كردم....خواستم و
جنگيدم به من ندادي ....سختي و رنج و عذاب زندگي را با گوشت وپوست
و استخوانم حس كردم...صبح ها را باترس اينكه ديگر چه چيز راازمن خواهي
گرفت به شب رساندم...به هرچه وهركس دل بستم ازمن گرفتي ....
ازمن ربودي...ناجوانمردانه غارتم كردي....هرچه بيشتر تلاش كردم...كمتر
بدست آوردم كه من ازهمان ابتدا هم عجله داشتم براي داشتن...براي
خواستن هرآنچه حق خودميدانستم اززندگي...زندگي كه تو ازمن گرفتي....
وخواهي گرفت....به خداقسم ديگرميترسم چيزي بخواهم...
به خداميترسم دل ببندم...عاشق شوم،دوست داشته باشم كه به رسم
 نامردي خود ، عشق راهم ازمن خواهيگرفت و يا چنان سنگدلي دردلش
مي اندازي كه تركم كند ميدانم...تقصيرتونيست...اين رسم توست زندگي...نامردي ..بيرحمي...
 
آخ كه چقدر درحسرت داشتن چيزهايي كه به من ندادي واز من دريغ
كردي حسرت خوردم....سوختم...مردم....حسرت هرآنچه ميخواستم
خودم بسازم....به دست آورم...داشته باشم...حسرت آغوش گرمي كه
محبت راآنگونه كه ميشناسم ودركش كردم ازاون طلب كنم...به او هديه
كنم...باتمام وجودم...باتمام قلبم...ازته قلبم براي كسي كه ميدانم
دوستم داردبميرم كه اين را هم ازمن دريغ كردي وميترسم....به خداديگر
ميترسم ازدوستت دارم گفتن كسي كه راست و دروغش راديگرنميدانم....
آخرچقدرنامردي اي دنيا؟مگرمن باتوچه كرده بودم؟به خداچشمه اشكم
خشك شد.كاش امشب بغضم اجازه ميداد....بغضي كه مدتهاست درگلو
ميفشارمش كه مبادابتركد وقطره اشكي بريزم كه همين رسم نامردي
توست كه ميگويند مرد اشك نمي ريزد...لعنت به تو زندگي...لعن برتو روزگار..
نفرين بر تو اي عشق كه درحسرت يك لحظه داشتنتان سوختم....پرپر شدم....
ونفهميدم كي وكجا ازمن گرفته شد...
براي مرگ هم عجله دارم كه شايد مرحمي بردل
 پاره پاره ام شود
غم واندوه ودردم را درقلب كوچك پاره پاره ام پنهان نمودم ودم برنياوردم كه
غرورم نميگذاشت جايي سرخم كنم مبادا بگويند يك مرد شكست....خم شد...
 از دست آدمها و تو اي روزگار...كه بامن چه كردي....خورد شدم....شكستم....
ديگرچه چيزي را از من ميخواهي بگيري جززندگي ام؟ كاش حداقل
 خدايي كه روي زمينش هرآنچه ازرنج وعذاب وسختي داشت برسرم
آواركرد لااقل درآخرتش مرا ببيند...حساب كند..به خدا من ودل كوچكم
آنقدرهاهم بد نبوديم..بدي نكرديم..
 
به خداخسته شدم...ازهمه چيز...اندكي اميدواري وبعد دوباره روز ازنو....
آدمها به خدا شكستن دل نيمه جان وزخمي هنرنيست...نامرديست...
دلم خون است ...به خدا دلم خون است...
كاش برای لحظه ای زندگی کنم...
 
آه عمیقم را بطلب ای مرگ از راه رسیده...بطلب
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی، روی تو را
کاشکی میدیدم.
شانه بالازدنت را،
-بی قید -
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که
-عجیب! عاقبت مرد؟
-افسوس!
کاشکی میدیدم.
من با خود می گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟؟؟
 
نوشته شده در سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:بعد از مرگم,بعد از مرگم چه کسی,روي قبرم بنويسيد,تنهای تنهایم,هیچ چیز از من نمی ماند,تک درخت زرد پاییز,,ساعت 19:56 توسط آرش باقرزاده| |

برو ای دوست برو!
برو ای دختر پالان محبت بر دوش!
دیده بر دیده ی من مفکن و نازت مفروش...
من دگر سیرم... سیر!...
به خدا سیرم از این عشق دوپهلوی تو پست!
تف بر آن دامن پستی که تورا پروردست!
کم بگو ، جاه تو کو؟! مال تو کو برده ی زر!
کهنه رقاصه ی وحشی صفت زنگی خر!
گر طلا نیست مرا ، تخم طلا، مَردم من،

زاده ی رنجم و پرورده ی دامان شرف

آتش سینه ی صدها تن دلسردم من!
دل من چون دل تو، صحنه ی دلقک ها نیست!
دیده ام مسخره ی خنده ی چشمک ها نیست!
دل من مامن صد شور و بسی فریاد است:
ضرباتش جرس قافله ی زنده دلان

تپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان

چکش مغز ز دنیای شرف روفتگان

«تک تک» ساعت، پایان شب بیداد است!
دل من، ای زن بدبخت هوس پرور پست!
شعله ی آتش« شیرین» شکن«فرهاد» است!
حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد

که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم،

حیف از آن عمر، که با سوز شراری جان سوز

پایمال هوسی هزره و آنی کردم!
در عوض با من شوریده، چه کردی، نامرد؟

دل به من دادی؟نیست؟

صحبت دل مکن، این لانه ی شهوت، دل نیست!
دل سپردن اگر این است! که این مشکل نیست!
هان! بگیر!این دلت، از سینه فکندیم به در!
ببرش دور ... ببر!
ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه

باز میآید صدای چک چک غم

باز ماتم

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم

کجای قطره های بی کسی زیباست

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد

کجای ذلتش زیباست

نمی فهمم

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران

به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده

کجایش بوی عشق و عاشقی دارد

نمی دانم

نمی دانم چرا مردم نمیدانند
که باران عشق تنها نیست

صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست

کجای مرگ ما زیباست

نمی فهمم

یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد

کودکی ده ساله بودم

می دویدم زیر باران ، از براینان

مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان میداد

فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود

نمی دانم

کجــــای این لجـــــن زیباست

بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا

که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست

و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست

و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب میداند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد

 

شبی مست رفتم اندر ویرانه ای
ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای
نرم نرمک پیش رفتم در کنار پنجره
تا که دیدم صحنه دیوانه ای
پیرمردی کور و فلج در گوشه ای
مادری مات و پریشان همچنان پروانه ای
پسرک از سوز سرما می زند دندان به هم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
پس از آن سوگند خوردم مست نروم بر در خانه ای
تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای
 

شب از کار توانفرساي روزانه به سوي کلبه خويش ،

پا را مينهم در پيش و اشکي گرم بر رخسار سردم نقش ميبندد ؛

صدايي جز صداي پاي من از پي نميآيد ؛

به جز من عابري در شهر پيدا نيست ؛

خيابانهاي پرجوش و خروش شهر خاموش است ؛

زمان آبستن سرماي جانسوز است ، زغربال هوا بر دامن شب نقره ميبارد.

کلاغي پير بر روي ذرختي لانه ميجويد ،

سگ آواره اي از شدت سرما مثال بيد ميلرزد ؛

تنم از خستگي با پتک ميکوبد ،

سرم را در گريبان کردهام پنهان ،

که از سرماي جانسوز زمستان در امان باشم ؛

دو پايم در تيرگي ها راه ميپويد ،

زن هرجايي اندر انتظاري عابري،

تن رنجور خود را به هرسو ميکشاند؛

که شايد در چنين ساعات شب مرد هوسبازي به دام افتد و او را با پشيزي چند در آغوش خود گيرد ، پس آنگه لقمه ناني بدست آرد که شکم را از عذاب بي غذاييها رها سازد .

من از اين صحنه هاي زشت و بدمنظر به راه خويش ،

پا را مينهم در پيش و اشکي گرم بر رخسار سردم نقش ميبندد .

در اين تاريکي و ظلمت ناگهان صداي نالهاي در گوش من بنشست .

ز لرزش رشته تار دلم بگسست ،

قدم را تندتر کردم تا ببينم کيست ،

فغان و ناله اش از چيست ؛

چو ديدم فقيري لامکان از شدت سرما ،

چو مار زخمخورده مي پيچد از درد ،

سخنهايش شرر بر جان ميزد ؛

خداوندا جوابم ده ، شنيدم هرکه را خواهي دهي عزّت،

شنيدم هرکه را خواهي دهي ذلّت،

خداوندا عزّت و ذلّت به دست توست ؛

اي پروردگار دانا ، چرا اين دردهاي دردمندان را طبيبي نيست ؟

چرا با اين همه نعمت مرا از آن نصيبي نيست ؟

خداوندا ستم کافيست !

زمان با برف خود آنشب ، براي او کفن ميدوخت ، درون کاخ زيبا چلچراغي تا سحر ميسوخت.
 
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
ز بسکه با لب محنت ،‌زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی


یه عالمه مطلب طنز و خنده دار گذاشتم

 

بدو بیا تو.

زود باش دیگه

نظر یادتون نره ها

 


ادامه مطلب


Power By: LoxBlog.Com